¤محمد مصطفی¤ ...اهل سنت...
¤صلی الله علیه وآله و سلم¤

سالها قبل مادري با پسرش زندگي مي كرد مادر فقط1چشم داشت و اين باعث ناراحتي پسر بود پسر هميشه از اين كه مادرش 1چشم داشت ناراحت بود 1روز مادر به مدرسه پسرش رفت و دوستاي پسره مادرش رو مسخره كردن و پسره خيلي خجالت كشيد ...اون شب پسره به مادرش گفتبا اين قيافه ترسناكت چرا اومدي مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودي،نميخواستم گرسنه بموني پسر گفت اي كاش بميري تا اينقد باعث خجالت و شرمندگي من نشي زنيكه ي 1چشم زشت چندسال بعد پسر در 1كشور ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا ازدواج كرد و 2تا بچه آورد خبر به گوش مادر رسيد مادر رفت اونجا تا پسر نوه ها و عروسشو ببينه .اما نوه هاش از ديدنش ترسيدن و پسرش بهش گفت پيرزن زشت چرا اومدي اينجا و بچه هامو ترسوندي؟ گمشو از خونه من برو بيرون و مادر بدون گفتن حرفي رفت چند سال بعد پسره بخاطر كاريبه كشورش برگشت و از روي كنجكاوي سري به خونشون زد همسايه ها گفتن مادرت مرده و فقط 1 يادداشت واست گذاشته پسره از مرگ مادرش ذره اي ناراحت نشد متن يادداشت اين بود: پسره عزيزم وقتي 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادي،اون موقع من 26سالم بود ودر اوج زيبايي بودم به عنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همين 1چشممو به پاره ي تنم دادم تا مبادا بعدا با ناراحتي زندگي كني پسرم مواظب چشم مادرت باش اشك در چشمهاي پسر جمع شد.



تاريخ : چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستان حکمت آموز,داستان ساخت پل, | نویسنده : آقای...
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

ادامه مطلب...

پیج رنک

آرایش